یک روز ویژه
چهارشنبه 9 اسفند 1391 یه روز خاص بود. صبح اون روز شروین برای اولین بار غذاشو به مامانی تعارف کرد و بیسکوییت به دهان مامان گذاشت. ظهرش برای اولین بار وقتی مامانی بهش غذا میداد قاشق رو از مامانی گرفت و سعی کرد خودش غذاشو بخوره. شب خونه مامان جون بودیم و شروین بین بابایی و خاله مرضیه در حال قدم زدن بود که صدای جیغ بابا و خاله بلند شد .بله شروین برای اولین بار خودش بدون کمک بلند شده بود و قدم برداشته بود. هرچند الان چند روز گذشته و شروین من دیگه تنهایی بلند نشده.فقط خواسته بود به ما بگه: من میتونم تنهایی بلند شم ولی نمیشم ظهر با خاله ها رفتیم باغ که از شکوفه های زرد آلو عکس بگیریم ولی از اونجایی که بابایی همیشه سرش شلوغ...
نویسنده :
مامان شروین
1:04